کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

خرابه های معبد آنا هیتا زلیخا صبا ماسال تالش

خرابه های معبد آنا هیتا
برای دیدن معبد اناهیتاکه در شهر کنگاور که در مسیر راه همدان به کرمانشاه یعنی در 94 کیلومتری کرمانشاه قرار داردوارداین شهر شدیم و از موقعیت جغرافی این شهرستان که از شمال وجنوب وشرق وغرب به کجا ختم میشود می گذریم چون با دیدن این شهرکه بیشتر هدف همان معبد اناهیتا بود چیزی نظرم را جلب نکرد تا به ان بپردازم یعنی با وجودبروشوری هم که گرفتیم بادیدن معبد وخرابه هایش که شاید بزرگترین مکان تاریخی در این شهر برای جذب گردشگری وتوریست وبهترین منبع در امدبرای مردمانش بود با این وضعیت واقعن متأسف شدم..در بدو ورود به داخل محوطه بلیط برای هر نفر به ما فروختند وسربازی برای کنترل انجا بودوکل معبد همین دشتی که در تصویر زیرمی بینید که پرا زعلف زارهای بلند وخار و چند طبقه سنگهای ریخته شده وویرانه ای بیش نبودو حتا انقدر به خود زحمت نداده بودندکه با پول بلیطی که از مسافران وگردشگران می گیرند قدری انجا را مرتب و میسری ر اراحت تر برای رفت وبرگشت و در گردش در این محوطه برای گردش گران بوجود بیاورندو من هیج مکان گردشگری را در این سالها رفتم بخصوص تاریخی به این وضیعت اسف بار ندیده بودم که سبب گریه هر ایران دوستی که به تمدن ایرانی خود علاقه دارد میشود و واقعن بی توجه ای به داشته های تاریخی خود هیچ چیز را ثابت نمی کند من چه تصوری از این مکان تاریخی واسطوره ای داشتم وچه دیدم ودر حالیکه ناراحت از انجا بیرون می آمدیم در دم در جوانی را دیدم که در حالیکه یک کوله پشتی بر شانه داشت وداشت برای عده ای دیگر شرح وچگونگی ساخت اناهیتا را می گفت مارا صدا زد وگفت شماهم تشریف بیاورید برای شما نیز بگویم . که من به ایشان گفتم بگذار من برای شما بگویم این چه وضعیتی است از چه چیزی میخواهی برای ما بگویید که داغ دلش تازه شد وگفت من یک تحصیل کرده در رشته حقوقم ولی علاقه مند به آثار باستانی هستم و بارها خواستم به تنهایی این جارا سامان دهم ولی فرماندار اینجا نه اجازه می دهد ونه همکاری می کندوبعد مارا برد در یک اطاقی که در ان ماکتی که از معبد آنا هیتا درست کرده بود و چگونگی ساخت معبد واینکه چه مصالحی در ان بکار رفته وچه زحمتهایی توسط معماران قرون گذشته کشیده شده به تفصیل توضیح داد ومن از ابهت سازه های ان زمان متعجب واز ندانم کاری های مسئولین در حفظ این منابع تاریخی پر در امد متأسف شدم 
نگارنده زلیخا صبا

یادت هست زلیخا صباماسال تالش

پیر گشتم من زرنج روزگار
دل پریشان گشتم و هم بیقرار
انقدر گریان شدم از هجرتو
تا مگر روزی سر اید انتظار
لیک افسوس این خیالی باطل است
این زمستان کی شود فصل بهار
تاکه بودی دم غنیمت هیچ نبود
دیدنت بوده محال و دوریت شد پایدار 
شعر از زلیخا صبا
یادت هست
روزی که ما به صف به کلاس دوم در یک ساختمان سه اطاق در استاره مله در کنا ر رودخانه خالکایی همراه خانم معلم بلندبالاوزیبای خود در حالیکه کفش پاشنه بلندی پوشیده ویک چادر مشکی بسرکرده بود در جلوی ما با سرفرازی راه میرفت البته این چادر گرفتنهای فقط اوایل بود چون محیط کوچک وبسته ان زمان که زن را در محدوده خانه میپذیرفتند وامدن زنان در سر بازار به منزله توهین به ابرو وحیثیت بود .
این خانم معلم عزیز دیگر همه کاره بچه ها شده بود به نظم وانظباط کوچکترین خدشه نباید وارد میشد وگرنه با توبیخ وفراخوان اولیا همراه بود.خلاصه با هر گرفتاری وکمبودی که بود تا کلاس سوم را در ان ساختمان سر کردیم واز چهارم دوباره به مدرسه پسرانه برگشتیم منتها مارا شیفت بعداز ظهر کردند ولی چون راه دور بود ما ناهار نخورده راهی مدرسه میشدیم وگاهی چون حواسمان نبود وارد کلاسها ی پسرها میشدیم که با دادوبیداد دبیران وغرعر انها روبرو میشدیم که ای بابا این دخترها بازم چون بلا برسر ما نازل شدند ومگر این جا دانشگاه هست .
در این زمان برادرم تودر دبیرستان بودی و روزنامه دیواری درست میکردی وسالون مدرسه پربود از روزنامه دیواریت به اسم شهریار که در زنگ تفریح سرگرمی خوبی بود برای همه بچه هابود وبا کمک یکی از معلمان خوش ذوق معما هایی نیز در این روز نامه دیواری می گنجاندین 
یکی از این معما ها پرنده ای بود که به درخت نوک میزد هرکسی جواب میداد یک دفتر صد برگ که تازه به بازار امده بود وهنوز هیچ کس از آن دفتر نداشت جایزه اش بود 
یکروز به من گفتی که جواب این معمارا باید بدهی تا این جایزه را بگیری من که بچه بودم هنوز اسم فارسی شانه بسر را نمیدانستم گفتم شانه بسر.
ولی روز بعد دیدم بچه ها امدند به من گفتند که اسم تودر زیر معما نوشته شده که جواب دادی ومن رفتم دیدم که نوشته دارکوب واسم منهم جواب دهنده معما امده ویک دفتر صدبرگ جایزه گرفتم که هنوزم آنرا دارم
بیشتر هدف برادرم این بود که طعم موفقیترا واول بودن را بچشم تا بیشتر برای درس خواندن کوشا باشم ومن این تز را بعدها در بچه های خود پیاده کردم چون فقط کافی است یک بار آدم سری توی سرها در بیاوردبعدا راهشرا پیدا خواهدکرد ومن چون خیلی تابع برادرم بودم وحرفهایش را بجان میخریدم وبیش از اندازه از او حساب میبردم وسعی میکردم خارج از دستور هایش عمل نکنم گرچه بعدها خیلی ازهم دور افتادیم یادش همیشه دردلم ماندگارزلیخا صبا

یاد ایامی زلیخا صبا ماسال تالش

یاد ایامی 
که در گلشن آشیانی داشتیم
عسله واش
یاد ایامی که در اطراف چشمه خانه پدری ما در اولسبلنگاه ودرتمام سزه زارهای ییلاق نه تنها این گل های زیبا که به عسله واش معروف بود وما بچه های ان زمان شیره این گل را که شیرین بود می مکیدیم وبا آن خانه بازی و خاله باز ی میکردیم بلکه علفها زیادی در ییلاق بود که خاصیت درمانی در عین حال که گلهایی زیبایی هم داشتند و ییلاق را واقعن ییلاق نشان میدادند می رویید که امروزه ریشه کن شده
من از زندگی مدرنتیه بدم نمی آید مثل داشتن برق وتلفن واب زلال چشمه وحتا رفتن راحت به ییلاق ها ولی از اینکه این طبیعت زیبا به این سرعت وهنوز نیم قرن هم نگذشته نابود شد بیشتر رنج می برم ومیدانم که تا چند سال دیگر باید بعضی از نماد های طبیعت را که جزء خاطرات زندگی ها و نماد داستانهای باوری انرژی بخش انسا نها بود بجز تصویری ویا نوشته ای نشانی نخواهد ماند مثل همین گلها ویا قارچ هایی مثل شتلی و یا سنگ هایی نمادین مثل پاتیویله سنگ در حالیکه رستمی ویسپینج که شا ید قرنها در روی سنگ سه شاخه ای قرار داشت واکنون نیست چه دستی با چه قصدی ان را از جایش کنده ؟ چه شده ؟ مگر چه آزاری به کسی می رساند جز اینکه در گوشه ای دور از خانه ها ومسیر ها بود آیا جزئی از طبیعت نبود ؟ 
من وقتی بعداز شاید بیست سال به پشتی سر معروف رفتم دو بوته از این گل عسله واش را دیدم چندی عکس ازاین گل گرفتم تازه در کنارش نشستم وبوی ییلاق را حس کردم ودر کنارش اشک ریختم به یاد یاد ایامی که یک بغل از این گلها می کندیم و در خانه کوچکی که در بوته های گوجه جنگلی که به آن چَر می گوییم هرکدام از بچه ها مخصوص خود داشتیم ولی الان دارد ریشه کن میشود 
من اینها را می نویسم که بگویم درست است که ما بچه های ان زمان وسایل بازی امروزی را نداشتیم ولی بازی در طبیعت و با عوامل طبیعت سبب رشد فکری سالم و خود ساخته شدیم و امروزه فنای این عوامل فنای همه چیز است 
نگارنده زلیخا صبا

یاد ایامی برزه بری زلیخا صبا ماسالتالش

گیلون شیمون اَمه برزه بری را 
اسبه داونه کریم درزه باری را 
آسیستینه نِشین مرزه سریکو
امه نه واین ای ته سره آوی را 
برگردان
گیلون که همان به تالشی دشت وقشلاق تالشهاست 
به گیلون می رفتم برای درزه بار که همان اوردن شلتوک توسط اسب بود( البته من کاردیگری بلد نبودم وبیشتر بخاطر اسب سواری این نازنین موجودات زحمتکش برای انسانها از ییلاق به گیلون می رفتم وخیلی هم به اسبهای خودمان علاقه داشتم وضمن سوار شدن تیمارشان نیز می کردم و سنگ نمک برایشان می گذاشتم )
ودر ان موقع به تاختن اسب واسب سواری بخصوص در درزه بار علاقه داشتم واین کار راانجام میدادم ..
( یادشان گرامی باد و جایشان برای همیشه در قلب من برادر بزرگ نازنینم که سر دسته همه انها بود چند تا از زن برادرانم وگارگرهای همراهشان )
خسته میشدند وروی مرزها می نشستند و به من می گفتند امدنی برای ما اب سرد و عصرا نه بیاور ومن از این کار بی نهایت لذت می بردم و انقدر که برای هر لحظه بودن با برادرانم وزندگی متحد ان زمان یک سروده ای دارم که برای من در این زمان خاطرات ارزشمندی هستند ومی توانم ساعتها در باره لحظه لحظه گذشته بنویسم وبیادشان بیاورم 
برا فوزه کری تا از مترسیم 
شالن زوزه کرین از نی ملرزیم
ماه گله وینده را تلاری نشیم
برا خندو خونینه از خواو آشیم
برگردان 
برادر سوت میزد تامن نترسم 
تا از زوزه شغالها من نلرزم 
برای دیدن ماه درتلار یا تالار می نشستم 
با خواندن اواز برادر (که خیلی هم خوش صدا بود) من به خواب می رفتم 
نگارنده زلیخا صبا