کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

شعر فارسی برگ خزان ، زلیخا صبا ماسال ،تالش

برگ خزان
تک برگ بر شاخه ای رنجور وزرد
میزند سیلی براوتند بادسرد
برگ پاییزی تقلا میکند
تا نشیند لحظه ای با سوز ودرد
شاخه می گوید که وقت خواب شد
پای بردار از سرم کم کن نبرد
عاقبت افتاد آن برگ نحیف
زیر پای آن درخت وناله کرد
گوشه چشمی غمزده بر شاخه کرد
گفت آهسته ولی با آه ودرد
روز گارانی بر آن شاخ بلند
سایه کردم بر سر بسیار مرد
حالیا رنجور وزرد افتاده ام
نقش گردون روی من را زرد کرد
گر دوران عمرمن بر باد کرد
رنگ سبزم بوستان آباد کرد
شعر از زلیخا صبا
تصویر سپیده صبا
عکس ‏‎Zoleykha Saba‎‏

چهل چراغ زلیخا صبا ماسال تالش

پرم سوخت دور شمع هرروز وهر شب
ترا چون چهل چراغ خانه کردم
به دورت حلقه بستم عاشقانه 
از این رو اسم خود دیوانه کردم
نگشتم نا امیداز  کرده خویش
به نازت خنده مستانه کردم
شعر از زلیخا صبا

مادر زلیخا صبا ماسال تالش

در مقام مادرم هرگز نیابم واژه ای
لایق بالا ترین و برترین هست مادرم
صورت زیبای اورا می کشم در ذهن خود
آنچه زیبا هست نشانی از لقای مادرم
اوچه شب های دراز از بهر ما خوابش نبرد
حال زار و دل پریشان بهر ما بود مادرم
آرزو دارم که برگردد زمان تا نشینم روبرویش
سر گذارم روی پای مادرم 
ابیاتی از شعر مادر زلیخا صبا

زمستانم زمستانم زلیخا صبا ماسال تالش

زمستانم،زمستانم
زمستانم هوایم سرد و جانکاه است
زسوزو سردی من عالمی لرزان سرا پا است
کنم من زیرو رودنیا زبرف هم زبارانم
که انگاری به پیش چشمها اشوب وبلوا است
زمستان زم حریر نیشش چو کبرا است
مرا این اسم بسی زیبا مسما است
وسرهادر گریبان وکلاه برسر
شال برگردن ودست در توی جیب لرزان زسرما است 
ودستهارا نشایدهیچ برون کرد از بعل یکدم
رود از یاد تابستان یا انکه بهاری سبز در راه است 
نفس چون ابرگرمی از دهان بیرون همی اید 
نشان از شدت سردی وسرما است 
بپو شانم زبرفم کوه و دشت یکسر
نباشد هیچ نشانی که کجا راه وکجا چاه است
به هنگام نزول از اسمان آنگوله برف
به ارامی ورقصان چون پر کاه است 
نشیندبر زمین ان برف زیبای زمستانی
برون رفتن از این سرما بسی سخت با تقلا است
بجز گرمای اتش هیچ دوایی نیست برای کس زسرمایم 
که حافط از برای مخلوقی عاجز زسرما است 
شعر از زلیخا صبا

گذر عمر زلیخا صبا ماسال تالش

گذر عمر
سواربرترک تاز تیزپای زندگیم
شتابان می روم براخرین دروازه عمرم
چه زیبا بود گشودم اولین دروازه عمرم
شمیم گل نسیم باد را احساس بنمودم
نشستم برپر پروانه روی شبنم گلبرگ
تماشابرافق دوررویا های شیرینم
سپس ناگه بدیدم برسر دروازه دوم ایستادم
هزاران پیچ وخم من اندرین دروازه میدیدم
سرم گرم جوانی وشور زندگانی بود
زبان کوتاه زوصف در فکر تقدیرم
فراوان بر زمین افتادم و ازجا من جستم
ازاین افتادنها هیچ خم نیاوردم به ابرویم
چه زیبا بود این دوران ولیک افسوس
سر دروازه سوم سخت لرزیده پاهایم
ابیاتی ازاشعار گدرعمر زلیخا صبا

عکس از زلیخا صبا