جفای دوست
جفای دوست
عمریست که جان در قدم دوست نهادم
هم مهر ووفا در طبق اخلاص نهادم
با مِهر وجودم به دیوار سرایش
چون خشت شدم طاق سرایش نهادم
یک عمر که راهم به راه او یکی است
عمرو جوانی سر این راه نهادم
اکنون که دیگر رنگ ولعابی ندارم
چون کهنه سفالی پی دیوار فتادم
همواره پی گوهر ناب است
افسوس ندید دُرو گُهرها کنارش نهادم
تلخی و مرارت بسوازاند همه تار و جودم
فریاد نتوان مُهرسکوتی به لبانم نهادم
قدرم ندانست در این وادی دریغا
با این همه بی مهری قدم پس ننهادم
خواهم که گریزم زجفایش
از پشت کشد تار محبت
که بر دست ودل خود نهادم
چون ابر بهار گریه کنم زار
خالی نشود غصه تلمبارکه بر دل نهادم
صد من گر ازاین کاغذ و دفتر نویسم
اندک بود از داغ ستمها که بر دل نهادم
یک روز رسد هرکی رود رو به سرایی
ان وقت بداند که یک قلب بزرگی سرکویش نهادم
ابیاتی از (جفا ی دوست )از زلیخا صبا