درددل
غم دل را به کوهستان بگویم
غمم انبوه چون مانند کوه است
نیابم کوره راهی را به جنگل
که ره تاریک وباریک مثل مواست
رسم تنهای تنها گر به دشتی
دلم تنها توورکه مثل قو است
نشاید سفره دل را گشودن
به سیلی سرخ شدن از آبرو است
نشینم در بر سنگ صبوری
بنوشم جرعه ای که اندر سبو است
خداوندا روا کن حاجت من
شوم پیروز بر هرچه عدو است
شعر از زلیخا صبا