یادت هست... روزی که به سر بازی رفتی
انوقتها وقتی همهمه می افتاد که سر باز گیرها آمدند وحشت عجیبی در سرا پای خانواده ها می افتاد انگار که ملک الموت آمده باشد ودراین میان کدخدا ی محل بیشتر از همه در به وحشت انداختن مردم نقش داشت ومردم اکثرا از کدخدا در دل بیزار بودند چون نقش کدخدا را در گرفتن بچه های جوانشان برای سربازی بیش از اندازه دخیل می دانستندواین طورهم بود البته من ازکسانیکه پدران وپدر بزرگهاشون در گذشته کدخدا بودند پوزش میخواهم ولی خانواده هایی که اودلاد پسر داشتند بیشتر در جریان کار کدخدا ها بودند.. بخصوص خانواده هایی که باداشتن چند پسر که امورات کاری خانواده با وجود این پسر ها میچرخید وانهم در زمانیکه همه خانواده باید در کارها باهم سهیم بودند تا چرخ زندگی در گردش می بود ونبود یکی از پسرها برای خانواده های پر مشغله یک شکست ویک فاجعه بود انهم در دورانی که هیچ امنیتی نه از لحا ظ مالی ونه از لحاظ جانی ونه امکانات راحتی وارتباطی بود واگر پسر سرباز حتا به رشت برده میشد ماهها خانواده ازش بی خبر بودند..
بنابراین انواع واقسام باج ووعده وقول وقرار را باید با کدخدا طی میکردندت گزارش ندهد .. با این همه همیشه این وقت سال که میشود باهمه زیباییهای بهاری ونبود دغدغه های سرباز گیری قدیمی باز برای خوا هرت یاد اور لحظه های دلهره آور گذشته تکرار میشود واین است که می نویسد تا کمی از اضطراب گذشته کاسته شود ..
راستی برادر یادت هست !هنوز خواهرهایت خیلی کوچک بودند هنوز به مدرسه نرفته بودند وهنوز مادرت خیلی جوان بود وقتی کنار چهار برادر می ایستاد وبا شماها تفاوت سنی چندانی نشان نمیداد وبا این حال همه را زیر بال وپر خود میگرفت وراه میبرد وچرخ زندگی را چه خوب میگرداند.. بله خواهرهایت خیلی کوچک بودند ودرک اینکه یکی باید دور شود برایشان دردناک وغم انگیز بود واین غم نقش جاودانه دارد در خاطراتشان ادامه دارد... روزی که به سربازی رفتی
نویسنده خاطرات زلیخا صبا