آن مسافر..که نگاهش به افق .به گذرگاه عبور.. تابیابد نشانی زهمزاد .خودش
دیر زمانیست.همره چلچله ها بار سفربست وبرفت بدیاری دیگر
بدیاری بدور از همه غوغا وهیاهوی زمین... جای هر قهر غضب . لبخند است
مهربانی توی باغ دل هم میکارند .هم چیز رنگ صفا آسمانش آبی ..خورشیدش گرم وملایم
پراز آرامش ... اینچنین جایی هست؟