برگ خزان تک برگ بر شاخه ای رنجور وزرد میزند سیلی براوتند بادسرد برگ پاییزی تقلا میکند تا نشیند لحظه ای با سوز ودرد شاخه می گوید که وقت خواب شد پای بردار از سرم کم کن نبرد عاقبت افتاد آن برگ نحیف زیر پای آن درخت وناله کرد گوشه چشمی غمزده بر شاخه کرد گفت آهسته ولی با آه ودرد روز گارانی بر آن شاخ بلند سایه کردم بر سر بسیار مرد حالیا رنجور وزرد افتاده ام نقش گردون روی من را زرد کرد گر دوران عمرمن بر باد کرد رنگ سبزم بوستان آباد کرد شعر از زلیخا صباعکس از سپیده صبا
برگ خزان ای رهروان سر در گریبان بی خیال یک نیم نگاهی در زیر پایتان صدای ناله ی در هم کوبیدن تار وپود برگ خزان ازخشم زمان بشنو به گوش جان اهسته تر گذار پایت برویشان در روز گار نه دور شاداب وسبز وجوان برسر عابران خسته جان بود یک سایبان زلیخا صبا