آرام جان زلیخا صبا
زنجیر مهرتو بسته به جان من
از کف برفت زغم تاب و توان من
خون گریه می کند این هردو چشم من
تاریک زهجر تو شد آسمان من
حالا که رفته ای شیرین زبان من
دیگر رمق نماند در جسم و جان من
آخر شده دگر عمر و زمان من
این دم بیا شنو حرف زبان من
آسوده گر شود از تو خیال من
آرام گیرد این روح وروان من
زلیخا صبا
عکس از زلیخا صبا
روزگاری برگ سبز ی منشاوآغاز بود
از برای خستگان یک سایبان باز بود
برتن عریان دار یک رخت سبز وناز بود
.اینهمه زیبایی بوستان خدا مانند سر وراز بود
بوسه باد ونسیم در لابلای برگها
..همنوا با نغمه وهم ساز و با آوازبود
زلیخا صبا
ندانستم که کی طی شد
که پیری را خبر کردم
جوانی کی درون آمد
که من آن را بدر کردم
نگاه بر پشت سر کردم
غبار گرد پیری را بسر کردم
که با پیری رو دررو خطر کردم
من از پیری حذر کردم
زلیخا صبا
با صحبت گرمت چه حالی کنم ای دوست
دل گرم شوم یاد جوانی کنم ای دوست
هرچند که گذارم بدوران خزان است
با یاد بهاران ولی رقص خزانی کنم ای دوست
فرصت ندارم که امروز به فردا گذارم
این چند صبا مانده به عمر غصه تکانی کنم ای دوست
من غنچه نیم گل نیم گلبن زردم
جانا که با گلبن زردم قدمت عطر فشانی کنم ای دوست
اخر صبا دید که سیمین نیامد
این است که در فصل خزان یاد جوانی کنم ای دوست
زلیخا صبا
من از عقرب نمی ترسم ولی از نیش می ترسم
از آن گرگی که می پوشد لباس میش می ترسم
هراسم جنگ بین شعله و کبریت و هیزم نیست
من از سوزاندن اندیشه در آتیش می ترسم ...
"سیمین بهبهانی"
در جواب سیمین بانویم
من از دشمن نمی ترسم
ولیک از دوست بد اندیش می ترسم
من از زخمی که بر قلبم زند هردم نمی ترسم
من از طغیان صبر خویش می ترسم
زلیخا صبا