کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

برگ پاییزی زلیخا صبا ماسال تالش

برگ پاییزی
تک برگ بر شاخه ای رنجوروزرد
میزند سیلی بر او تند باد سرد
برگ پاییزی تقلا میکند
تا نشیند لحظه ای با سوز ودرد
شاخه می گوید که وقت خواب شد
پای بردار از سرم کم کن نبرد
عاقبت افتاد آن برگ نحیف
زیر پای آن درخت و ناله کرد
گوشه چشمی غمزده بر شاخه کرد
گفت آهسته ولی با سوزودرد
روزگارانی بر آن شاخ بلند
سایه کردم بر سر بسیار مرد
حالیا رنجورو زرد افتاده ام
نقش گردون روی من را زرد کرد
گردوران عمر من بر باد کرد 
رنگ سبزم بوستان آباد کرد
خاک شوم در زیر پای ریشه ات
تار وپودم شاخه هایت شاد کرد
شعر از زلیخا صبا

ان مادرزلیخا صبا ماسال تالش

چه زیبا بود ان مادر
بمانند گلی خوشبو وسیمین بر
که از بوی دل آویزش
که عطر آگین بود سجاده وبستر
دوچشمش بست ان مادر
فروریخت قطره اشکی چون گوهر
وداع گفت با نگاه منتظر بر در
بخود گفت ان دم اخر 
که بیندان عزیزانش روز محشر
دو پلکش روی هم افتاد 
خدای مهربان اورا گرفت در بر
چه حاصل بعد مرگش میزنند برسر 
ویا دست در بغل هستند با چشمانی خیس تر
وگویند وا اسف واحسرتا مادر 
سرقبرش بگویند خداوندت بیامرزد ترا مادر
توای خورشید من ای مهربان مادر
ببخش مارابرای لحظه تنهایی اخر
ومیدانم بهشت درزیر پای توست 
ترا باشد نکو بستر
بخواب مادر بخواب مادر
 از زلیخا صبا

کاش بودم زلیخا صبا ماسال تالش

کاش بودم مثل یک پروانه ای 
نرم وارام شادمان بر روی گل پر میزدم
خانه ام بر روی گل بود بسترم از برگ گل
یک نشانی از پر خود بر سر در میزدم 
با پر رنگین وزیبا مخملی

پرزنان از شاخه ای بر شاخه ای سر میزدم 
در هوای صاف و ابی همره باد ونسیم 
نرم و رقصان یک سری بر جوی معبر می زدم 
از گلاب شبنم گل صبحدم 
بر پر رنگین خود نم می زدم 

با نوای سوز شعر اوای نی
در سرای بزم شاعر دور شمع پر میزدم 
شادمان این چند روز عمررا
بی خیال از غم گه گاه یک سری 
بر کوی دلبر میزدم 

سرود کاش بودم از زلیخا صبا

آرام جان زلیخا صبا ماسال تالش

ابیا تی ازسروده آرام جان زلیخا صبا
زنجیر مهرتو بسته به جان من
از کف برفت زغم تاب و توان من
خون گریه می کند این هردو چشم من
تاریک زهجر تو شد آسمان من
حالا که رفته ای شیرین زبان من
دیگر رمق نماند در جسم و جان من
آخر شده دگر عمر و زمان من 
این دم بیا شنو حرف زبان من 
آسوده گر شود از تو خیال من
آرام گیرد این روح روان من
زلیخا صبا 
عکس از زلیخا 


آرام جان زلیخا صبا ماسال تالش

 آرام جان زلیخا صبا
زنجیر مهرتو بسته به جان من
از کف برفت زغم تاب و توان من
خون گریه می کند این هردو چشم من
تاریک زهجر تو شد آسمان من
حالا که رفته ای شیرین زبان من
دیگر رمق نماند در جسم و جان من
آخر شده دگر عمر و زمان من 
این دم بیا شنو حرف زبان من 
آسوده گر شود از تو خیال من
آرام گیرد این روح وروان من
زلیخا صبا 
عکس از زلیخا صبا