کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

کوکوتی تی

فرهنگ وادب تالش

شعر تالشی چم انتظار زلیخا صبا ماسال تالش

چم انتظار
تاریکه شو بوشو صبی روز آبو
خدا کو خام اشتع کارنی دوز آبو
دِ چمم دریکو بَ تا در آبو
اِشتع قدی وینم دیلم شاد آبو
بِمرم اَز اشتع قد و بالا را 
غمی تع مداری دیلرشاد آبو
تنخا
حَو صَلَم سَر اُومه اَز کا بوشوم کا
فیکر وخیال هَرزع از سا بوشوم سا
تنخایی اَز در و دییار دی یَسم
سوزه باغی بوبو اَز ها بوشوم ها 
اشعار تالشی از زلیخا صبا

ضرب المثل تالشی زلیخا صبا ماسالی تالش

مثل تالشی 
مگه دسش دولی گره کو دمندا
دول در این جا کوزه سفالی دهانه تنگ است گَره هم این جا فکر کنم یک واژه تاتی باشد یعنی دهان ودهانه ولی این مثل در مواقعی در تالش ماسال کاربرد دارد 
یعنی مگر دستش در دهانه کوزه گیر کرده بود 
واین کنایه زمانی کار برد دارد که انسان بدو ن تفکر واندیشیدن به عواقب وپیامد ان ..کاری را انجام می دهند یعنی بدون اینکه عقل وتجربه کسی در نظر بگیرند احساسی ازدواج می کنند یا دست بکاری میزنند که عواقب خوبی نخواهد داشت ووقتی نتیجه کار ان چیزی را که انتظار میرفت نشد ونبود انوقت این کنایه در باره اش گفته میشود 
زلیخا صبا

کوچ پاییزی پاییزه ویگرد زلیخا صبا ماسال تالش

کوچ پاییزی یا پاییزه ویگرد 
همت وشجاعت ومردانگی دارِن تالشن
دیل بی کین وغَش و سادَگی دارِن تالشن
زیر بار زور نِشون ازادَگی دارن تالِشن 
همه جا پیش درینه امادَگی دارِن تالشن
کی واته تالش عقب منده استه
فرهنگ و ادب دِرهِ بالندگی دارِن تالشن
نوم و اوازه دارِن همه جاکو
باهم پیله گینه افتادگی دارِن تالشن
ریشه دار استینه هم قوم از قدیم
تاریخ کهن درِه اوازه گی دارِن تالشن }
در این جا کوچ پاییزی منظور از کوچ دامداران ورمه داران که بیشتر سال را در ییلاقات ومیانکوه ها بسرمیبردند ودرآمدشان از این راه تأمین می شد نیست؛ بلکه کوچا کوچ ییلاق نشن های خوش نشین است که دو تا سه ماه را برای فرار از گرما ورطوبت هوا به ییلاق می رفتند و دامدار وکشاورز نیز بودند .وهمانطوریکه در کوچا کوچ ها ی دیگر گفتم این مردمان تالشی زبان ماسالی وتالش در خانواده دودسته میشدند و یک عده در گیلون سر کار کشاورزی می ماندند وعده ای هم همراه دام هایی که داشتند به ییلاق می رفتند ودر کنار این عده مردمانی هم در ییلاق بودند که فقط یا کار کشاورزی داشتند یانه ولی برای فراز از گرمای تابستان به ییلاق می رفتند ؛
در کوچا کوچ پاییز ی بعد از سه شولون که به نظر از شدت گرما تا حدی کاسته میشد کم کم خوش نشینها شرو ع به کوچا کوچ می کردند ابتد ا انهاییکه فقط کشاورز بودند باید راهی میشدند تا به موقع برداشت کنند .
ازاین رو چندروز مانده به رسیدن سه شو لون اخرین صفا وسیاحت ییلاقی خودراساکنین اولسبلنگاه انجام میدادند و غذا وکوکو و کباب درست کرده برای زیارت وسیاحت به خندیله پشت که بلندی ان برابر مولوم بند است وبسیار زیبا می رفتند ویک روز به خوبی وخوشی می گذراندند.
کوچ پاییزی و خالی شدن ییلاق از فامیل و همسایه خیلی غم انگیز بود وبقول تالشها ،(ادم پیگریه بو )یعنی انسان کنده میشود ودل تنگ ...همه چیز رنگ سکون وسکوت بخود می گیرد و با رفتن هرخانواده وریختن لت خانه اش ونگاه کردن انها تا سیفله چالی لکند روح وجسم انسان نیز با انها به پرواز در می آمد چون رفت وآمد به ییلاق به راحتی این زمان که نبود ییلاق مانده ها حسابی در این چند ماه واستفاده از هواو غذای سالم ودور ازپشه بیمه می شدند .
روزیکه کوچ میکردیم به گیلون چه روزی بود انگار که سفری رویایی داشتیم بعد از چند ماه همه چیز تازگی داشت وتغیر کرده بود راه گیاه وگل علف هاییکه بلند شده بودند همه وهمه ودوباره از همان مسیر وبا همان تدارکات کوچه روز منتها این دفعه مکان نهار خوردن یا در سلنگواه بعداز رد شدن از پل چوبی کمی پایین تراز چای خانه ویا در شالیما ویا باز کمی پایین تر در گرمه خونی زیر درختان توسکا وکوچی البته انزمان تمام این مسیرراه در کنار رودخانه که بکر وفوق العاد تمیز وبا صفا بود انجام می گرفت.
بعد از نهار که دل وجان در اشتیاق دیدن گیلونه که ودیدن برادر ها وگل وگیاهی که کاشته بودیم ودیدن دوستان همسایه در پرواز بود یم وبی تاب ودر این موقع دختران جوان ونوجوان شروع می کردند به تاختن اسب واسبه داونه و این نازنین موجودات در حالیکه نفس نفس میزدند تابع سوار کار خود بودند ومیخواستند با تمام نیرو انهارا شاد کنند یادش بخیر 
بلاخره از اخرین مسیر رود که از کرمه لات بود گیلون ما وبویش وفضایش پیدا میشد کاش نقاش بودم زیباترین فضا برای من ان حال وفضای زمانی بود که از اسب پیاده میشدم انگار جای دیگری بود گلهای افتاب گردان در اطراف خانه بوی علفهای تابستانی بوی برنجزار ها ودرختان آشتالو و زرد آلو با میوه های درشت آبدار درخت انگوری که از درخت توت بزرگی در کنار نهری در جلوی خانه بود بالا رفته بود وانگورهای درشت داشت ودرخت انجیر سفیدی که من فقط از یک شاخه اش می توانستم بالا بروم 
بوته های خیار وکدو و ذرت که پربود ند از نعمات وحاصل همدلی وهمفکری افراد خانواده و عطر گل محمدی کنار تلار وبعد از سرزدن و تجدید دیدار باهمه اینها تاز ه متوجه دوست ودختران همسایه شهناز و ملکه و دیگران که انها نیز بی صبرانه منتظر من وما بودند با شرمی خاص ویک نوع خجالت وبی قراری کم کم به هم نزدیک میشدیم واز خاطرات این مدت که از هم دور بودیم میگفتیم و می خندیدیم یاد همه ان دوران و ان دوستان زمین و زمان گرامی باد 
نگارنده زلیخا صبا

سپاس آسمان زلیخا صباماسال تالش

سپاس ای اسمان 
ریزش اشگ زلالت چه نوایی دارد 
پیک لا لایی بارانی ابرت چه صدایی دارد
زمین خسته و گرمازده خاک آلود 
اه او رفت به عرش ملکوتی که خدایی دارد
خدایا سپاس که بداد این گوی زیبا وسبزرنگت رسیدی وعطشش را با ریزش بارانت فرو نشاند ی
زلیخا صبا

یادت هست زلیخا صباماسال تالش

پیر گشتم من زرنج روزگار
دل پریشان گشتم و هم بیقرار
انقدر گریان شدم از هجرتو
تا مگر روزی سر اید انتظار
لیک افسوس این خیالی باطل است
این زمستان کی شود فصل بهار
تاکه بودی دم غنیمت هیچ نبود
دیدنت بوده محال و دوریت شد پایدار 
شعر از زلیخا صبا
یادت هست
روزی که ما به صف به کلاس دوم در یک ساختمان سه اطاق در استاره مله در کنا ر رودخانه خالکایی همراه خانم معلم بلندبالاوزیبای خود در حالیکه کفش پاشنه بلندی پوشیده ویک چادر مشکی بسرکرده بود در جلوی ما با سرفرازی راه میرفت البته این چادر گرفتنهای فقط اوایل بود چون محیط کوچک وبسته ان زمان که زن را در محدوده خانه میپذیرفتند وامدن زنان در سر بازار به منزله توهین به ابرو وحیثیت بود .
این خانم معلم عزیز دیگر همه کاره بچه ها شده بود به نظم وانظباط کوچکترین خدشه نباید وارد میشد وگرنه با توبیخ وفراخوان اولیا همراه بود.خلاصه با هر گرفتاری وکمبودی که بود تا کلاس سوم را در ان ساختمان سر کردیم واز چهارم دوباره به مدرسه پسرانه برگشتیم منتها مارا شیفت بعداز ظهر کردند ولی چون راه دور بود ما ناهار نخورده راهی مدرسه میشدیم وگاهی چون حواسمان نبود وارد کلاسها ی پسرها میشدیم که با دادوبیداد دبیران وغرعر انها روبرو میشدیم که ای بابا این دخترها بازم چون بلا برسر ما نازل شدند ومگر این جا دانشگاه هست .
در این زمان برادرم تودر دبیرستان بودی و روزنامه دیواری درست میکردی وسالون مدرسه پربود از روزنامه دیواریت به اسم شهریار که در زنگ تفریح سرگرمی خوبی بود برای همه بچه هابود وبا کمک یکی از معلمان خوش ذوق معما هایی نیز در این روز نامه دیواری می گنجاندین 
یکی از این معما ها پرنده ای بود که به درخت نوک میزد هرکسی جواب میداد یک دفتر صد برگ که تازه به بازار امده بود وهنوز هیچ کس از آن دفتر نداشت جایزه اش بود 
یکروز به من گفتی که جواب این معمارا باید بدهی تا این جایزه را بگیری من که بچه بودم هنوز اسم فارسی شانه بسر را نمیدانستم گفتم شانه بسر.
ولی روز بعد دیدم بچه ها امدند به من گفتند که اسم تودر زیر معما نوشته شده که جواب دادی ومن رفتم دیدم که نوشته دارکوب واسم منهم جواب دهنده معما امده ویک دفتر صدبرگ جایزه گرفتم که هنوزم آنرا دارم
بیشتر هدف برادرم این بود که طعم موفقیترا واول بودن را بچشم تا بیشتر برای درس خواندن کوشا باشم ومن این تز را بعدها در بچه های خود پیاده کردم چون فقط کافی است یک بار آدم سری توی سرها در بیاوردبعدا راهشرا پیدا خواهدکرد ومن چون خیلی تابع برادرم بودم وحرفهایش را بجان میخریدم وبیش از اندازه از او حساب میبردم وسعی میکردم خارج از دستور هایش عمل نکنم گرچه بعدها خیلی ازهم دور افتادیم یادش همیشه دردلم ماندگارزلیخا صبا